فوری!!
به یه طبقه بندی اساسیِ مغزی نیازمندم!
حتما باید این چیزا که تو سرم میچرخن نوشته شن تا از این آشفتگی دربیام.اونم روی کاغذ.
در اولین فرصت باید برم تو کارش.مغزم داره منفجر میشه و فکر کردن بهشون فقط پیچیده تر و البته زیادترشون می کنه.و این ممکنه باعث شه بعضی چیزا گم شن و سردرگمیش بمونه واسم.
خوبببببب، کی بریم تو کارش؟؟؟؟؟
هیچ جا مثه خونه نمیشه.هیچ گوشه ی مجازی هم واسم مثه اینجا نمیشه.
+موشکافی و ریشه یابی ممنوع! با تشکر. مدیریت!!
+لاو یو
+سه ماه دوری
+فکر می کنم خانه به دوشی از آواره بودن بهتره! فقط خودم درک می کنم این جمله رو.
+داری کم کم وارد نه سالگیت میشی!
You're the light, you're the night
کاش بلد بودم ذهنمو از هر چیزی خالی کنم تا وقتی چشمامو میبیندم آرامش قابل لمس تر باشه . . .
مثه الان که همه چی آرومه اما ذهن من شلوغ و پر هرج و مرج!
چشامو میبندم انگار جنگه تو مغزم شروع میشه.
هر فکری دوس داره زودتر خودشو بندازه جلو . . . و الان معلومه دیگه چه خبره اون تو!
به یه دادِ بلند یا یه هیسِ کشدارِ عصبانی احتیاج دارن تا بشینن ساکت سر جاشون!
حتی دلم نمیخواد تفکیک یا طبقه بندی بشن . . .
دوس دارم همشون با هم ساکت یا کلن پاک شن . . .
+خواب با جزئیات اعصاب خردکن
+هیسسسسسس
اگه از دنیا دلت گرفته، غمت نباشه، من هستم
بازم،
امشبم از اون شباست که دلم نداره طاقت
با من،
این دلم دوباره داره میزنه به سیم آخر
با من،
دل همش بیتابه و بازم بهونتو میگیره
بازم،
بخون در ِ گوش من بذار بازم بارون بگیره
هیچ جا مثه خونه نمیشه.هیچ گوشه ی مجازی هم واسم مثه اینجا نمیشه.
+موشکافی و ریشه یابی ممنوع! با تشکر. مدیریت!!
+لاو یو
+سه ماه دوری
+فکر می کنم خانه به دوشی از آواره بودن بهتره! فقط خودم درک می کنم این جمله رو.
+داری کم کم وارد نه سالگیت میشی!
بی معنی ترین لحظه هارو دارم می گذرونم.
صبح شروع کردم به لیست کردن چیزایی که تو سرم می چرخه که شدن کلاف درهم پیچیده.متاسفانه هر چی تو باز کردن این کلاف پیچیده جلوتر می رفتم انگیزم برای ادامه کمتر میشد.وقتی نوشته میشدن از خودم میپرسیدم که چی بشه؟ چرا؟ به چه درد میخوره؟ حالا که چی؟ انجام دادن یا ندادنش چی به زندگیم یا زندگیه بقیه میده؟ چه اهمیتی داره؟ و صدتا سوال چرت دیگه که جوابشون از سوالشون مزخرفتر بود.
نمی دونم شاید زمان مناسبی رو واسه انجامش انتخاب نکرده بودم.!!
به هر حال زود از لیست کردن خسته شدم و زیرشون یه خط کشیدم که ینی تمام.تمامِ تمام.فعلن تمام.تا باد بیادُ بازم انگیزه بپاشه تو زندگیم!
آخه انگیزه های من با باد میان.با بادم میرن.متاسفانه موندگار نیستن.قاپیدنی ان! و اگه مثه من آدمِ کم حوصله و بی صبری باشی قاپیدنشونم سخت میشه.
+الان جز سلامتیه آدمایی که بودنشون تو زندگیم مهمه هیچ چیز دیگه ای واسم اهمیت نداره.
کمترین حسی که می تونی بهم بدی حس تنها نبودنه!
ولی بیشترین حسی که می گیرم ازت، تنهاییه!
+چشمام نشستی داره همش!
+وقتی برای فرار از کار به خونه.برای فرار از خونه به عشق و برای فرار از عشق به کار و خونه پناه میبری! ینی همه منابع انرژیت تلف شده!
+۹ آبان ۹۷ - ۸ صبح
می دونی!
همه ی ما باید حداقل یه نقطه ی همیشه نورانی تو ذهنمون داشته باشیم تا وقتی از همه چیِ دنیا خسته شدیم اون نقطه ی نورانی بهمون یادآوری کنه که دنیا هنوووز قشنگیاشو داره تا بتونیم ادامه بدیم . . . اما . . .
امان
اماااان از وقتی که دلت بگیره و خسته شی و هیییییچ نقطه ی نورانی هم نداشته باشی . . .!
+123.استاپ!
این یه حسِ جدیده، یکی دوباره، از راه رسیده، مثل اون چشمم ندیده، انگار اونو خدا واسه من آفریده
یکی که صاف و ساده، آروم قدم زد تو امتداد شب تنهایی جاده، مثه خودم نیست، قلبم می لرزه بی اراده
میریزه دلِ دیوونه، اسمش عشقه
کسی نمیدونه، اسمش عشقه
همیشه می مونه، اسمش عشقه
اگه من اونو دوست دارم، اسمش عشقه
تنهاش نمیذارم، اسمش عشقه
میاد کنارم آخه، اسمش عشقه
شبیه بغض و بارون، اشکام میریزه توی خیابون، حال و روزم مثل مجنون، یخ کرده دستام مثل زمستون
زلاله، مثل آبه، شکی ندارم، این انتخاب آخر ِ مثل یه خوابه، اما میترسم شاید دوباره این سرابه
غمِ تو دلِ دیوونه، اسمش عشقه
کسی نمیدونه، اسمش عشقه
میره نمی مونه، اسمش عشقه
همه جا جلو چشمامه، اسمش عشقه
نمیدونه که دنیامه، اسمش عشقه
دلیلِ اشکامه، اسمش عشقه
چشامو، میبندم میخوام هرچی غصه س بمیره
و صدای این رعدها و نور این برق ها چقدرررر میچسبد . . .
+شب هایمان روشن تر از روزهایمان!
+کاش تمام بشود همه ی دردها
+چه قدررر خسته . . . چقدررر دلشکسته . . .
+ساعت ۰۰:۰۰ و اولین باران پاییز امسال . . .
+کاش باران بشوید تمام غم ها را . . . تمام درد ها را . . .
+کاش رعدها بزنند به . . . به تمام خیال های خام . . .
+و دل انگیزتر از صدای باران آن هم در سکوت شب داریم!؟
+ . . .
کاش آدم وقت مُردن بدون هیچ اتفاق اضافه ای از روی زمین محو میشد.
یا نور میشد میرفت به آسمون.
بعضی وقتا سخت نفس می کشم مثل الان.
که دلم یه مردنِ اینجوری میخواد اینوقتا
که کسیو درگیر نکنه
یهو بمیری و محو شی.
من نا امید نیستم و این حرفا از اثرات نا امید بودن و بی انگیزگی نیس! درکش سخته ولی من هم امید دارم هم انگیزه.
ولی از بودن خسته ام. حوصله ی امید و انگیزه هم ندارم. هر دوش هستن اما حوصله ی جفتشون رو ندارم.
حس کنی کلی توانایی داری و ندونی چه کاری ازت برمیاد مسخرس میدونم!
همه چی از دور خوبه و از نزدیک.
بیخیال.فردا چهارشنبه س.پس فردا پنج شنبه.پسون فردا جمعه.پس پسون فردام شنبه س.و.
روزا میرن و من همچنان جا موندم.۱۰-۱۲ سالِ که جا موندم و در جا میزنم.
خسته م از این همه تکرار.
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانه ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .
و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
"احمد شاملو"
قافله ای هجرت زده . . .
هجرت از دیاری آشنا
جوانی سر در گریبان از سوزِ سرما
هرزگاهی سر می چرخاند و نگاه به راه رفته می اندازد
آه می کشد و به راه خود ادامه می دهد . . .
دلتنگی برای دیار آشنا و غربتی نا آشنا همراه
باز آهی . . .
قطره اشکی گرم بر روی گونه اش جاری
و قدم هایی که بی اراده او را را به دیاری غریب می برد . . .
گفت تو هم مثه پگاه دختر خوبی هستی.اونم مثه تو رازدار بود و سرشم تو کار خودش بود.
چندمین باره که اینو میگه.
اینکه یه نفر بهم بگه آدمِ رازداری هستم حسِ خوبی بهم میده. ینی اینکه من بهت اعتماد دارم!
به نظر من کسی که کمتر حرف می زنه احتمال راز نگه نداشتنش خیلی خیلی کمتره.خوب این برای یه آدم کم حرف کار سختی نیست! و اینکه به نظر من رازداری و حراف بودن نسبت عکس دارن (البته حتما حتما این نظریه استثناهاییم داره)!!
اعتماد واقعا واژه ایه که درصد زیادی از ذهنمو همیشه مشغول کرده و می کنهیا رازداری در کل.
من فکر می کنم اگه آدما که اصولن حراف هستن حرف واسه زدن کم بیارن مجبور میشن از منابع دیگه استفاده کنن واسه ادامه دادن و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن.
بعضی ماها شروع می کنیم به حرف زدن. چونمون گرم میشه و یهو به خودمون میایم میبینیم داریم هر چی اطلاعات از آدمای اطرافمون چه دیداری چه شنیداری، به زبون میاریمو همین میشه که پای کار بیهوده و مزخرفی به نام غیبت کردن تو حرفامون باز میشه.اونوقت از هر کس و نا کسی حرف می زنیم غیر خودمون.بعد از این هم وارد مرحله ی نظر دادن تو زندگی و کار و بار همون افرادی می شیم که اطلاعاتش رو ریختیم رو دایره و با کماااال پررویی وارد مرحله تعیین تکلیف و قضاوت برای همون افراد هم میشیم بدون اینکه اون فرد یا افراد حتی روحشونم از این چیزا خبردار شه!
بحث بعده نیمه شب من پر حرفی و کم حرفی نیست. بحث من سر اعتماد کردن و نکردنه.
اینکه اعتماد به کسی یا صفره یا صد. هیچ عددی بین این دو داشتن و یا نداشتن اعتماد رو نشون نمیده.ینی من یا اعتماد ندارم یا کاملن اعتماد دارم.
ولی تازگیا به این نتیجه هم رسیدم اینکه میشه به یک نفر تو یه سری موضوعات اعتماد کرد و تو یه سری دیگه اعتماد نکرد! ولی قانون صفر و صد پابرجاست همچنان.
یه سری قوانین نانوشته هم هستش که بشه درجا کسیو از لیست اعتماد کلی در بیاری.
اینکه اگه رفیق یا همکار یا هر آشنای مزخرف دیگه ای اومد راز کسیو بهم گفت و حتی تاکید کرد که داره فقط به من میگه، این آدم رو کاملن کاملنننن از لیست آدمایی که میشه بهشون اعتماد کرد خط بزنم درجا.
و نظریه ی مزخرف دیگه ایم دارم اینکه آدمی که واژه زیاد بلده.درصد تملق گویی و چاپلوسیش بالا میره. اینا هم که بره بالا صداقت میاد پایین.صداقت بیاد پایین اعتمادم میاد پایین. اونوقت اون اندک آدمای خوب هم ماها با این کارای مزخرفمون بد می کنیم.
پسسسسس
لطفا عوض ورود به زندگی دیگران و فضولی کردن.و کلی کارای مزخرف دیگه!!! سعی کنید کتاب بخونید.تو نت بچرخید.اطلاعات عمومیتون رو ببرید بالا.ورزش کنید.تمرکز کنید روی کارهاتون که با دقت و سرعت انجامشون بدین.موزیک گوش کنید.رویا پردازی کنید برای خودتون.اگرم مثه من بد هستید در کنارشم خیلی تنبل هستید و حوصله ی انجام هیشکدوم از اون کارای مفیدی که لیست کردم رو نداشتید، برید بخوابید.خواب آخرین راه حله ولی ساده ترینه! تو رو خدا بخوابید یه ملت از شرتون خلاص شن! ولی برای شما نباید ساده ترین باشه! خدایی با این همه غیبت و فضولی و دخالت و کارهایی از این دست که انجام میدید!! ینی می تونید خواب راحتی هم داشته باشید؟؟!!! نگید که راحت میخوابید!!!!!
+خیلی خیلی می ترسم شبیه این آدما شم.بعضی وقتا حس کردم دارم ناخواسته کشیده میشم.به نظرم مثه یه سیاه چاله س که اگه واردش بشی دیگه هیچ برگشتی نداره.چون میشه یه عادت که اونوقت سخت، خیلیییی سخت از سر هر کسی میفته!
+خدایا ما را همچنان دور نگه دار از این خصایص! اگرم داریم میگیریم ، از ما بِسِتانشان!
+میگم حالا نمیشه انقد شبیهشم منم مثه اون کانادا باشم هان ؟! راه نداره؟! D:
+دارم خفه میشم از بس عطسه زدم.هشتگ آلرژی!
+و در آخر یک منِ پر حرفِ درون خیلی قشنگ تره تا یک منِ پر حرفِ برونِ غیبت کن، فضولی کن، دخالت کن!
+یک ساعت بعد نوشت: !آلرژی ای که باعث پر حرفیه شبانه بشه هم داریم؟!! . آلرژی رفع شد میرویم که بخوابیم.
امروز . . .
امروز . . .
دقیقا واقعیت زندگی رو تو همین روزا متوجه ام.بقیه روزا همش در حال گول زدن خودم هستم.یا میخوام یه جور دیگه و بهتری تصور کنم.
زندگی به همین غلطت غمگینه.به همین غلظت بی معنیه.ولی بعضی وقتا من انتخاب می کنم و میخوام یا مجبور میشم که اینطور نباشه و سرم رو گرم موضوعاتی می کنم یا میشه که اینارو نمیبینم یا کمتر میبینم.و بعضی وقتام میخوام ولی نمیشه و خواست من فقط، کافی نیست.
نیرو و انرژی من محدوده.و بعضی وقتا هم هیچ منبع شارژ انرژی ای ندارم.شاید بیشتر وقتا.
بعضی وقتام فکر می کنم شاید من از اون دسته آدمای ریشارژ ِایبل نیستم! ینی یه چیزی مثل باتریای معمولی ام که با یه منبع محدود و غیر قابل افزایش به دنیا اومدم.
تنها چیزی که تغییر می کنه این منبع نیرو و انرژیه که داره کم میشه تا تموم شه.و حس می کنم فقط کم میشم و زیاد شدنی وجود نداره.یه روند کاملننننن نزولی
زندگی روی دیگه ای نداره.روی دیگه ش منم.ماییم.
+کاش وقتی دم از دوستی و دوست داشتن می زنیم درکی هم ازش داشته باشیم.
+اول از افعال جمع استفاده کردم ولی بعدش ویرایش شد! جهت اینکه یادم بمونه!
+بی حوصلم و منتظر میشم این روزا هم بگذره طبق معمول.
حالا انگار چیزی ازش کم میشه!!! خوب برای همه پیش میاد.مثلن چه اتفاقی میفته آدم بگه!!! میخوای بگی فرا انسانی؟! خیلی همیشه خوب و مثبتی؟!!! خیلی همیشه خوشحال و پر امید و پرانگیزه هستی؟!!! باشه بابا تو همیشه خوب.اصن خدارو شکر که خوبی و مثبت همیشه! ولی به نظرت این همیشگی عجیب نیست؟!!! یا دروغ میگی یا میخوای اینطوری به نظر بیای که ینی خیلی قدرت داری یا خیلی رو زندگی و خودت کنترل داری یا.؟!! مگه میشه؟!! چجوری ممکنه؟!! به نظر من فقط باعث میشه کمتر باورپذیر باشی.
+SHAREit برای روابط!
دقیقا واقعیت زندگی رو تو همین روزا متوجه ام.بقیه روزا همش در حال گول زدن خودم هستم.یا میخوام یه جور دیگه و بهتری تصور کنم.
زندگی به همین غلظت غمگینه.به همین غلظت بی معنیه.ولی بعضی وقتا من انتخاب می کنم و میخوام یا مجبور میشم که اینطور نباشه و سرم رو گرم موضوعاتی می کنم یا میشه که اینارو نمیبینم یا کمتر میبینم.و بعضی وقتام میخوام ولی نمیشه و خواست من فقط، کافی نیست.
نیرو و انرژی من محدوده.و بعضی وقتا هم هیچ منبع شارژ انرژی ای ندارم.شاید بیشتر وقتا.
بعضی وقتام فکر می کنم شاید من از اون دسته آدمای ریشارژ ِایبل نیستم! ینی یه چیزی مثل باتریای معمولی ام که با یه منبع محدود و غیر قابل افزایش به دنیا اومدم.
تنها چیزی که تغییر می کنه این منبع نیرو و انرژیه که داره کم میشه تا تموم شه.و حس می کنم فقط کم میشم و زیاد شدنی وجود نداره.یه روند کاملننننن نزولی
زندگی روی دیگه ای نداره.روی دیگه ش منم.ماییم.
+کاش وقتی دم از دوستی و دوست داشتن می زنیم درکی هم ازش داشته باشیم.
+اول از افعال جمع استفاده کردم ولی بعدش ویرایش شد! جهت اینکه یادم بمونه!
+بی حوصلم و منتظر میشم این روزا هم بگذره طبق معمول.
درباره این سایت